سجده گاه ملائک
 
درباره وبلاگ


از غروب لحظه ها دلگیر میشوم.خسته از مصیبت تکرار! به یاد قلکی می افتم که ان سکه زیرین را پذیرا شد .میان دل و من ،عهدنامه ای به امضا میرسد که ریشه ی غفلت را بسوزانیم و هر روز در قلک فردای خویش ، ذخیره ای از نور داشته باشیم . پیراهنم را از گرد نزدیک بینی، میتکانم و عینک اخرت نگری را بردیده ی دل میگذارم. جهان چه فراخنای عظیمی است !!! ای کاش بتوانم ((مساحت ))خوبیها را اندازه بگیرم ، ولی هیچ گاه گرد بدیها نگردم !
آخرین مطالب
پيوندها


آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 15
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 117
بازدید کل : 83111
تعداد مطالب : 22
تعداد نظرات : 83
تعداد آنلاین : 1

دانلود بازي هاي ايفون ايپدو ايپاد

از نـســـــــلـ آفـتـابـــــــــــ




خیلی هاشلمچه را با غروبش میشناسند. چشمت را خوب باز کن ودلت را راهی آسمان کن تا غروب شلمچه را به خوبی نظاره گر باشی .آن غروبی که با پیوند آسمان و زمین هزاران حزن و اندوه و ذکر را روانه ی قلبت میکند .

شلمچه جاییست که سرخی خون هزاران هزار رزمنده را در خاک هایش به آخوش کشیده ...

مبادا دل خود را در آغوش این خاک ها مسپاری !

من که میگویم سرخی آسمان شلمچه از انعکاس خون شهیدانیست که، روی آن ریخته شده...

بعد از اروندکنار حرکت کردیم به سوی شلمچه ،شلمچه ای که خاکش مقدس ترین خاک روی زمینه !شلمچه یه حال و هوای دیگه ای داره باید بریدو از نزدیک ببینید اونایی که به این سفر معنوی رفتن میتونن حس و حال الانه منو درک بکنن ،حدود ساعت 4،شایدم زودتر بود که رسیدیم شلمچه ،شلمچه رو ندیده بودم اما زیاد دربارش شنیده بودم همین که پامو از اتوبوس پایین گذاشتم اشکم سرازیر شد ...نه فقط من هرکسی اونجا بود فوران احساساتش ،صورتشو خیس از اشک کرده بود . مثل همه ی کسایی که اونجا بودن کفشامو از پام درآوردمو پا برهنه تمام مسیر رو طی کردم .

بادقت نقطه به نقطه ی اونجارو زیر نظر داشتم به هرطرف که نگاه میکردم یاد عموی شهید خودم می افتادم که در همین مکان شربت شهادت رو نوشیده بود .با خودم میگفتم عمو اینجا راه رفته اینجا نشسته اینجا ...

از ته دل دوست داشتم بدونم کدوم نقطه ی شلمچه روی زمین افتاده و روح پاکش از پیکرش جدا شده .

کمی که جلوتر رفتیم یه گوشه ای نشستیم آقای چترایی برامون از شلمچه و شهداش گفتن ولی من اصلن گوشم با ایشون نبود به پهنای صورتم اشک میریختمو با عمو علی صحبت میکردم .با تمام وجودم حضورشو در کنارم احساس میکردم خیلی باهاش حرف زدم اونموقع یه حس خوبی داشتم که دوست نداشتم به این زودی تموم بشه برای همینم بعد از تموم شدن حرفای آقای چترایی که همه پخش شدن منم رفتم یه گوشه ای و به حرف زدن با عموم ادامه دادم براش از همه جا و همه کس گفتم ازخودم امیرعلی (داداش کوچیکم )اجی ،مامان ، بابا ،عزیز و بابابزرگ و حتی از عمو ها و زن عمو ها !خلاصه اینکه همه خبر هارو بهش دادم میدونستم که از همه چیز خبر داره ولی با زبون خودم تعریف کردن یه مزه ی دیگه ای داشت انقد بهم خوش گذشته بود که نمیخواستم کسی خلوتمو با عمو بهم بزنه آخرشم بهش قول دادم عادت ها و کار های بدمو کنار بذارم تا ناراحت نشه والبته اینکه ازش کمک خواستم توی همه ی کارام .

دیگه وقتم تموم شده بود با اومدن دوستم دیگه نمیتونستم به صحبتام با عمو ادامه بدم از جام بلند شدمو همراه دوستم وارد یادمان شهدا شدیم اونجا عکسای رزمنده هارو دورتادور یادمان روی دیوار ها نصب کرده بودند منم چشمامو تیز کردم تا بینه داداشای خوبم یه چهره ی آشنا رو پیدا کنم درسته میخواستم عموعلی رو پیدا کنم عمویی که فقط و فقط عکساش رو دیدم و خاطرات بچگی و نوجوونیشو از زبون بابام و عموهام شنیدم .ولی برام آشنا تر از هر آشنایی بود ...

یه دور همه ی عکس هارو دیدم ولی عمو رو پیدا نکردم با خودم فکر کردم شاید چون داشتم با دوستم حرف میزدم دقت کافی نداشتم یه دور دیگه ام عکسارو دیدم ولی...

دلیل اینکه عمورو پیدا نکردم این بود که من فقط عکسای تک نفره رو نگاه میکردم عکس عمو اونجا بود روی دیوار کنار 3تا رزمنده ی دیگه دستشونو انداخته بودن گردن هم و هر4تاشون لبخند قشنگی زده بودند !

 

   

اینجا توی یادمان هست بهمون گفتن که روی این پارچه هرچی دلتون میخواد بنویسید شهدا  نوشته هاتونو میخونند

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







جمعه 5 اسفند 1390برچسب:, :: 17:59 ::  نويسنده : زهــــــــــــرا